Wednesday, May 24, 2006

دوباره دارم کلاغ می شوم

دیشب طرد شده بودم . ترسناک ترین طرد شدگی خواب زده گی
بیخاصیت ترین لباس ها رو پیش پاهام انداختن تا برای کارم آماده بشم
مامانی اون جا نبود . بابایی نبود . خواهر مهربونی نبود
و من واسه همیشه از دست رفته بودم
یه تلویزیون روشن آبی اون جا بود
بزرگ و نورانی
نشستم
و خوندم
باید می خوندم و جمله ها رو حفظ می کردم
چه جمله هایی
مث عسل و شیر روون
و مثل گوشواره های چرک کرده دلخراش
خوندم
و حفظ کردم
فرصتی برای تکرار کردن نبود
کم کم کلمات بازی می کردند
می رقصیدند
از روی هم می پریدند
از زیر هم در می آمدن و غلت می زدند
می خندیدند وحشتناک
سرخ می شدند
زرد و خاکستری میشدند
پر از خاک میشدند
داغ میشدند
داغ میشدند
داغ میشدند
ما
ما
ن
ن


0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home