Saturday, July 01, 2006

برای تولدم


کوچیک که بودیم
می رفتیم روی پشته ی رختخواب ها
چتر بارانی سیاه بابا و مامان را برمی داشتیم
و می گرفتیم بالای سرمان
وقتی مطمئن می شدیم زیر باسنمان کلی نرم شده
با چتر فرود می آمدیم
و آن قدر این عمل تکرار می شد
که از چتر جز اسکلتش باقی نمی ماند
احمقانه است ولی من گاهی مثل خل مشنگا
در حسرت این می افتم که
چرا با عروسک بزرگم که قد یه نوزاد 5 کیلویی بود
با موهای فر فری حموم نرفتم
که چرا کتاب آنانسی آدم عنکبوتیم رو گم کردم
که چرا با هیچ پسری توی مهد کودکم دوست نشدم
که چرا لبخندام همیشه ریزه ریزه یادم میاد
و خاطره خوبام همه داره کرم می خوره
من یه پیشگو ام . یه لعنتی که بدون لب وا کردن حال و هوای
بیست و سه سالگیش رو پیش بینی کرد
اونم تو 15 سالگی. عالی میشد اگه همون جا یه نقطه پاش می کاشتم
.تا این قد رشد نکنه
آدما و همه ی دنیا به محض این که به دنیا میای
مث ور ور جادو بت می گن
بزرگ شو بزرگ شو بزرگ شو یا بمیر و شرتو کم کن

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home