Sunday, July 02, 2006

دیشب که بارون اومد


دیشب که بارون اومد من با دوتای دیگه
رو تختم ولو شده بودم . چه خوبه گاهی آدم
یه پایه داشته باشه که رو حرفش نه نیاره
و حتی زوتر از خودش بپره جولو
گفتم بچه ها پایه اید بریم بالا پشت بوم زیر بارون
گفتن بعله
شلوارکمو کندم انداختم وسط اتاق
شلوار پوشیدم و کفش و دویدیم بالا
ساعت از دوازده گذشته بود
بالا راهمو از بین دیشا پیدا کردم و رفتم لبه ی پشت بوم
بارون مث آب هلو چیکه میکرد رو موهام
و از روی فرق موهام میریخت روی دماغم
و بعد یواش یواش میومد رو لبام
صدای بارون دیشبی درست مث این بود : تیریکنی تیریک تیریکنی تیریک
بچه ها سردشون بود . من تازه خنک شده بودم . خواهرم دست منو می کشید که
بریم دیگه بسه من این نارنگیه تموم بشه میریمو بهونه کردم که یه کم بیشتر بمونم
قشنگ ترین رویایی که سالهاست شبای بارونی دارم رویای نور افکناست
که از چار طرف می تابه
و رویای موسیقی که از پشت سر پخش می شه
رویای زمین آسفالت
رویای تاپ حلقه ای و شلوار
و رویای بارون زمستونه
که به سختی چشاتو باز میذاره
و این وسط تو این سرزمیتن گل و بلبل و سنبل
یه بار
اون جور
که دلت می خواست
تو بارون
می رقصیدی

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home