Saturday, April 15, 2006

ما دلمون تنگ شده


دلم مي خواد
تو برفا بغلت کنم
و
انگشتاي سفيد تو
با حرارت زبونم
گرم کنم
دلم مي خواد
تو رو
که توبرفا ايستادي
مث يه تصوير
هميشه
با خودم داشته باشم
زير گونه هات پر خون شده
تو زنده اي
و نفست حتي يخ هم آب مي کنه
ما مي دويم
و تنها راهي که ميتونيم اون ها رو فراموش کنيم
يکي شدن با طبيعته
پس بذار مث دو تا سگ جوون تو برفا بازي کنيم
و از شادي زوزه بکشيم
ما هر روز در حال ديده شدنيم
يک نفر شبانه روز در حال تعقيب ماست
ما حريممون رو از دست داده ايم
ما تبديل به خودسانسور هاي ضعيفي شده ايم
وکابوس ما وقتي شروع ميشه
که صبح چشمامونو باز مي کنيم
و ميبينيم اونا همه جا هستند
خوش به حال گوساله ها که تو چمن زار با هم بازي مي کنن
خوش به حال بچه شيرايي که رو سرو کول هم مي پرن
خوش به حال شتر مرغا
خوش به حال يوز پلنگا
خوش به حال گربه هاي وحشي
دست از سر ما برداريد
بذاريد برقصيم . بذاريد بخنديم
ما دلمون براي خودمون تنگ شده
ما دلمون براي ابراز وجود تنگ شده
ما دلمون براي لبخند زدن به آدما تنگ شده
ما دلمون براي انسان ديده شدنمون تنگ شده
ما دلموون واسه بوسيدن هم تنگ شده
ما دلمون براي فهميدن هم تنگ شده
ما دلمون براي زندگي اي که هيچ وقت تجربش نکرده ايم تنگ شده

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home