Sunday, December 31, 2006

من ترسیدم به شما بگویم

من ترسیدم به شما بگویم
مرا خدایی است
نه از آن گونه که شما را
من ترسیدم به شما بگویم
مرا پدری است نه در آسمان ها
من ترسیدم بگویم مرا چه با ارزشتر است
که من نیز شب ها بر خر پشته ها
به خدایتان فکر کرده ام
بسی بیش از شما
و اشک ریختم که نمی دانم
و چشیدم که تلخ بود
من ترسیدم به شما بگویم پدر من در خانه است
با مردمان
و درد را می فهمد
و با من می خندد
و با من می گرید
و عشق میداند
که شادی قلب پاکم از اوست
که آرامش دنیای کوچکم از اوست
هر چند طبیعت را از او هراسی نیست
و فرشته ها را فرمانی
من
ترسیدم به شما بگویم
مرا درد بزرگ تری است
که او خواهد مرد
و خدای شما به ظاهر فنا نشدنیست
و شما را از آن ملالی نیست
و این که
هر روز پیرتر می شود
و این که
دلم می گیرد
که بمیرد
برود
تنها بماند بی من
بدون من
و من به سینما بروم
و بگریم
و بگویم چه جایش خالی
و دلم می گیرد که بگویم
نه نمی گویم
می ترسم به شما بگویم
من ترسیدم به شما بگویم
بهشتتان را از من بگیرید
نیازم نیست
تنها خدای کوچک مهربانم را در قلبم از من نگیرید
من ترسیدم بگویم
نگاه کنید
من انسانم
خودم را دوست دارم
پدرم را
زندگی را
بگذارید زندگی کنم
من ترسیدم به شما بگویم
چه دردیست که زندگیم در دستانتان
شادیم با اشاره تان
می گذرد
که دست پسری
در دستانم یخ می بندد
وقتی شما می خندید
و من ترسیدم به شما بگویم
نخندید
لطفا نخندید
من ترسیدم بگویم
بگیرید
این یک وجب جا را از من بگیرید
باشد
نمی نویسم آزادی
نمی نویسم عشق
می روم فریاد می زنم
من ترسیدم بگویم
روی لب هایم حک کنید اطاعت
روی قلبم می نویسم رهایی
روی چشمانم بوسه
و دستانم صداقت

1 Comments:

At 12:47 AM , Blogger Alborz said...

تو کمک ما رو ميخوای چيکار آخه؟ همچينم بد نمينويسی! بيا منو ببين، ميفهمی چی ميگم.

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home