Monday, May 21, 2007

feel the rain on your skin

feel the rain on your skin
می دونم این روزا باروون نمی یاد
ولی این آهنگ ناتاشا بدینگفیلد
اوفتاده تو دهنم
عجیب احساس دلتنگی می کنم
احساس می کنم یه چیزی داره همه ی چیزای قشنگو ازم می گیره
و باعث می شه از چیزی لذت نبرم یا نسبت به یه چیزی ولع داشته باشم
بعضی وقتا
که با خودم می شینم یا دراز کش فک می کنم
به این نتیجه می رسم
هیچ خاطره ای خوش تر از همون 18 سالگی های با آشو نداشتم و این یعنی فاجعه
یعنی اگه با آشو هم آشنا نشده بودم احتمالا کل خاطراتم پاره های زجر آور به درد نخوری بودند
متوجه شدم
خانواده من به یه نخ بندن و با یه خطا ی من موقتا میپاشن از هم . این
حقیقتو وقتی می فهمم که خطا کردم و کار از کار گذشته و دوباره با خودم شرط می ذارم
تا چند ماه بهشون شوک وارد نکنم
این منو نابود می کنه
تحمل فشار این همه خود داری
زندگی مث یه مونگل

1 Comments:

At 1:55 PM , Blogger Truth that didn't get recognized said...

چي ميتونم بگم به نظرت؟

خانواده به اشتباه تو بند نيست. خانواده به يه نخ هم بند نيست.

بيشتر فكر ميكنم كه شبيه بادبادكي هايي هستين كه وقتي باد مياد قرقره هاشون اونقدر باز ميشه كه از هم دور مشيين. فقط بايد مواظب بود كه طوفان نشه

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home