Sunday, October 01, 2006

برس موکت شویی

همیشه فک می کردم عشق موضوع ساده ایست . نباید پیچیده اش کرد
فقط کافیه احساس کنی گرفتار شدی
هنوز هم فکر می کنم عشق رو نباید پیچیده کرد . تمام ذهنم پره صدا میشه وقتی فک می کنم
و من فقط صدای یه جغجغه ام میون این همه سرو صدا . واگن قطار پره از عطر زنانه
نفسم بدون درگیری تمام بوها رو می بلعد و ساده و عمیق بالا میاد. اشک هام جاری میشه
خیلی ساده است . من دست به یه حماقت زده ام . یه مامان دست بچه ی کوچولو رو گرفته
و بش می گه حالا تا ده بشماریم . حالا تا ده بشماریم و یک و دو و سه . اشک هام خشک میشن
دلم می خواد حوادثو به دور دست ها پرتاب کنم . انگار که اتفاقی نیفتاده
دلم می خواد تو را به زانو در بیارم .دلم می خواد لب های شکلاتیتو به گفتن جمله ی مقدس وادار کنم
من در خماری ابراز یک دوستت دارم به حاشیه ها پرداختم و هرز رفتم
یک دفعه دلم هوای بارون کرده . بارون که میباره ادم می تونه پنهان بشه
و من دلم می خواد غیب بشم . فقط مدتی نباشم و از دور ببینم
دوستم نداری ؟
چیز چندان تازه ای نیست
دلم می خواهد یکی با برس موکت شویی خوب بیفته به جانم
و بشوره
بشوره
تا جونم در بیاد