Saturday, April 30, 2005

مونالیزا

داشتم فکر می کردم یه خورده شبیه مونا لیزا هستم

Friday, April 29, 2005

چرخه حیات

ما عشق می ورزیم چون نیاز داریم
این یه نیاز طبیعیه من از طبیعت حرف می زنم نه خالق
یه زن وقتی تصمیم می گیره مادر بشه به کودکش فکر نمیکنه
شاید ما اینو خودخواهی اون بدونیم اما اون به خودش فکر میکنه
اون یه جواب طبیعی به طبیت خودش می ده .خیلی از مادر ها گاهی
جنس بچه ای که در رحم دارند براشوون مهمه
چرا
مادر بچه رو به وجود میاره چون با این کار خودش احساس لذت می کنه
احساس خوب تولید کردن و سرشار بودن
دوردست ترین تخیلی که می تونه در مورد کودکش داشته باشه
چیزیه که سربلندی خودش رو موجب می شه
به کودک غذا می رسونه .اونو در رحم گرمش نگه می داره
با حفظ سلامتی خودش سلامت کودک رو تضمین می کنه
و به اون امکان هست شدن تدریجی رو میده
.ما به هست شدن به عنوان یه فرایند مثبت نگاه می کنیم
وبه این کاری نداریم که شاید کودک اینو نخواد
.نیست نمیتونه برای هست تصمیم بگیره و مث یه اثر هنری ساخته می شه
این جا یه دادو ستد ظریفه بعد از تولد مادر با یه هست رو برو می شه
هستی که حاصل تلاش خودشه
کودک وجود داره .مادر به اون بهترین ها رو می ده
ما این جا از یه مادر نرمال صحبت می کنیم
مادر وسایل حیاتی رو در اختیار کودک می ذاره و شاهد رشد اونه
کودک بزرگ میشه .یاد میگیره که راه بره
یاد میگیره که حرف بزنه و خواسته هاشو بیان کنه
بخونه و بنویس و به تدریج یاد میگیره
که به موجودات محبت کنه
این هم یه تربیت نرماله
این جاست که دادو ستد تموم میشه
تو محبت دادی و حالا محبت می بینی
من یه زنم
وقتی از رابطه با کودکم صحبت می کنم منظورم رسیدن به این مرحله است
شاید دلچسب ترین
لذتی که کودکم به من می ده مکیدن سینه های من در نیمه شب باشه

نظریه امانوئلی

دوست من امانوئل عقیده داره که " نمی دونم" همیشه بهترین جوابه
چون مبهمه وآدم بهتره سوزش یه نیشگون رو تحمل کنه
تا یه سیلی شترق بخوره تو صورتش

حالا دیگه خیلی گذشته

دیروز نبود واصلا هم "انگار همین دیروز بود" نبود
اما تو ذهنم روشن و واضح نقش بسته
روزی که روی صندلی روبه روی من نشسته بودی با همون لباس همیشگی
که بت گفتم قشنگه و دیگه از تنت در نیاوردی! و می گفتی :بیا با هم باشیم
فقط من و تو و از همه جدا بشیم
تو دیوونه شدی . این و بت گفتم
و احساس نکردم که تو چقدر خسته ای
معذرت میخوام.حق با تو بود . منظورم خستگیه
من هیچ وقت نتونستم احساسات زیبای تو نسبت به خودم رو قدر بدونم
و حالا دیگه خیلی گذشته

املت

چه طور می تونم به تو آویزون بشم و بگم من رو جزیی از خودت کن
چه طور می تونم دستام رو روی لب های نمناکت بذارم که : ببوس
چه طور می تونم دستم رو به دستت بدم پیش از این که قلبم رو
یادت باشه ! برای درست کردن املت لازمه همیشه دو تا تخم مرغ بشکنی

Sunday, April 24, 2005

مهره های شطرنج

از وقتی که رفتی دلم خیلی گرفته
می دونم این یه احساس معمولی و انسانی هست
و باید باش کنار اومد.گاهی وقتا اون قدر این احساس
معمولی انسانی بهم فشار میاره که می خوام برای همیشه
در کنار تو قرار بگیرم مث دو تا مهره ی شطرنج
جالبه وقتی یه احساس عادی انسانی تصمیم میگیره عذابت بده
وقتیه که فکرت به کار میوفته و درست می شینه
مقابلش و بش می گه "نامردم اگه بذارم رد بشی
!

Monday, April 11, 2005

بدتر از تنها بودن

بدتر از تنها بودن
چیزای دیگه ای هم هس
ولی پاری وقتا
ده ها سال طول می کشه
تا آدم اینو بفهمه
خیلی ها وقتی دوزاریشون می افته
که دیگه خیلی دیر شده
هیچی ام بدتر از این نیست
که دیر بفهمی
charles bukowsky

Saturday, April 09, 2005

موتسارت و باران

یادداشت مترجم: بوبن در گفت گوی بی پایان با خود است. بوبن می نویسه
اون قدر احساسات به خرج می ده که برام خسته کننده می شه و جوری با مغزم بازی
می کنه که باید نفهمیدنمو به حساب بی احساسی بذارم
یکی از دوستان می گفت : یه زمان خیلی دلت می خواست
مث بوبن بنویسی.می بینی که خیلی زود نظرم عوض شده
البته اگه یه سال زود باشه. راستش فقط واسه این "موتسارت و باران " رو
خریدم که اسمش قشنگ بود موتسارت رو دوست دارم و
از این قطعه که در زیر میاد همین طور که ایستاده می خوندمش
لذت بردم
داستان من با موزارت بسیار شبیه ماجرایم با "ال" است
نخستین گفت گوبا "ال" در تاریکی اتفاق افتاد. بین "ال" و
من اقیانوسیبا شش ساعت اختلاف است. واژگان گسترده از
شب این جا تا روز آن جا با پاکی در هم تنیده می شدند.گفت گو
اقیانوس ها را می پیماید.وطن"ال" سرزمینی است از برف و
ساختمان های بلند که شب و روز می درخشند. "ال" در روزنامه ای
ویرایشگر است. برای دانستن این که او سر کارش هست ، کافی است
شش ساعت از وقت فرانسه کم کنم.من با "ال"فقط یک بار ، آن هم چند
دقیقه در کافه ای در پاریس دیدار داشتم.بعد چهار یا پنج بار و نه بیشتر
این صداها بودند که سوار بر امواج میان روز و شب جاری می شدند
شادی گفت گو ها در یک چشم بر هم زدن شش ساعت اختلاف را طی می کرد
از این روز یا این شب چه فرقی می کند،شب و روز بستگی به این دارد
که تو در کدام سمت اقیانوس باشی ."ال" این جاست، بال گشوده بر آسمان
زندگی ام، در کنار موتسارت و همه ی آن هایی که دوستشان دارم.من
هرگز "ال" را نمی بینم و به ندرت موتسارت گوش می دهم . چه تفاوت دارد
مهم این است که در یک چشم به هم زدن اقیانوسی محو می شود و
گفت و گویی جان می گیرد.ما نمی دانیم به چه شیوه باید عشق ورزید.شیوه هایی
شتابان شکل می گیرند و بی تحرک خشک می شوند
شیوه من در عشق ورزی بی قیدانه است، بند
از پای بودن بر گرفتن."ال" چندی پیش در اتوبوسی غول پیکر
سفری طولانی را به امریکا آغاز کرد
او در نامه ای برایم نوشت: آرزو دارم به همان اندازه که
در کتاب ها معجزه می یابم در این سفر ها نیز بیابم، این سفر هایی
که تهی از هر حادثه ای است" نمی دانم پیش از این که هر یک از
ما در تنهایی به ملاقات مرگ رویم ، روزی یکدیگر را باز خواهیم دید
نمی دانم چرا به مرگ می اندیشم و اطمینان ندارم، اندیشه توانایی رسیدن
به چیزی ظریف و در عین حال خشنی چون مرگ را داشته باشد
مرگ می تواند شبیه بارانی بهاری باشد که شکوفه های گیلاس را بر می کند

Wednesday, April 06, 2005

دفترچه خاطرات و فراموشی

نوشته ی زیر پاره ای از مقاله ی "دفترچه ی
خاطرات و فراموشی " از محمد قائد است که در
کتابی به نام "دفترچه ی خاطرات و فراموشی" آمده است
در دنیایی که زیرو زبر شدن و تشنج خصیصه ی بارز آن است
پنهان داشتن راز دل شرط عقل است حتی زمانی که دیگر نگاه
پر سوئ ظن والدینی سختگیر در کمد دانش آموز نو جوان پی
دفتر چه ای مشکوک نمی گردد، باز هم از روی احتیاط
گمان می رود که نگاهی از بالا و از دور در صدد یافتن
هر مدرکی است که ثابت کند فرد مظنون نمی تواند شهروندی
قابل اعتماد باشد. و کسی که یک بار مظنون واقع شودهمواره
مظنون است زیرا سوء ظن، بر خلاف اتهام، تبرئه بردار نیست
برای پرهیز از عواقب مظنون واقع شدن ، چاره ای
نیست جز پاک سازی همه جا و همه چیز از هر آن چه که
اگر گذر پوست به دباغی افتاد نشان بدهد فرد به چه می اندیشد
و چگونه می اندیشد.این آغاز تقیه است . واهمه از احتمالی اندک ، یا حتی
فرضی، آدم ها را وا می دارد هر نوشته ی لو دهنده ای را ، چه اثر
دیگران و چه کار خویش ، دور بریزد و فکر هایشان را اصلا ننویسند
اما تنها آسیب پذیری حریم شخصی نیست که نوشتن افکار
و احوال را مشکل می کند.بیرون کشیدن جزییات دنیای ذهنی
ودر برابر چشم گذاشتن ان ها میان عقل و احساس فاصله می اندازد
بعضی نویسندگان حرفه ای ، و نیز فیلمسازان و هنر مندان دیگر
پس از ثبت یک فکر به مثابه ی چیزی در دسترس همه ، آن را
از خود دور می یابند، به همان دوری و با همان فاصله ای که
خواننده ای نوشته ای را می خواند که مدتی پیش در ذهن آدمی دیگر
محبوس بوده است .در وجه شفاهی ، اگر درد دل
کردن مایه ی تسکین است ، تنها به سبب این دلگرمی نیست که
گوینده احساس می کند غمگساری مشفق دارد. تبدیل فکری آزاردهنده
به کلماتی که خود گوینده آن ها را دوباره می شنود
شاید به او کمک کند تا از تمرکز دردناک آن در یک
نقطه مغز بکاهد.اگر نظریه ی پخش شدن فکر در بیش از یک
قسمت مغز ، در نتیجه ی تکلم و تکرار ، قابل دفاع باشد، می توان گفت
که روی کاغذ آوردن و دوباره خواندن خاطرات هم می تواند
میان ذهن و موضوع فاصله بیندازد و فشار اضطراب آن را تخفیف دهد
اگر واقعا چنین باشد برای دور کردن افکار ازار دهنده راه بدی نیست
اما اگر خاطرات شیرین هم با نوشته شدن از ما جدا
و دور می شوند، پس بهتر است محکم در ذهن نگهشان داشت
تا نور نبینندو رنگ نبازند.اما چرا کسانی از نوشتن خاطرات شخصی
و ثبت لحظات عاطفی خویش لذت می برند؟ شاید هراس از
فراموش شدن یاد های شیرین ادم ها را وا می دارد که با ثبت
آن ها از نابودیشان جلوگیری کنند.دوباره و سه باره خواندن
خاطرات شخصی می تواند لذتی در حد مطالعه رمان داشته باشد
با این تفاوت که قهرمان داستان بسیار اشناست

Tuesday, April 05, 2005

ماهی قرمز بزرگه

یه تیکه قند انداختم تو آکواریوم
ماهی قرمز بزرگه تندی کلکشو کند
بش گفتم
به نظرت چرا ماهی بزرگه زودی غذا ها رو می خوره و به بقیه نمیده؟
همین طور که با اسباب بازیش ور می رفت گفت
واسه این که زور داره

Monday, April 04, 2005


نگاه