Monday, July 25, 2005

ما به کجا می رسیدیم

ما به کجا می رسیدیم
اگر هیچ کس نمی رفت
ببیند ما به کجا می رسیدیم
اگر که می رفتیم

Saturday, July 23, 2005

هنگ

مغزم قفل کرده
کارهایی رو انجام می دم که می دونم نادرسته
هیچ چیز اضطراب آور تر ازانجام یه عمل ناشایست نیست
گاهی فکر می کنم یه دمپایی فروش هم
محکم تر از من به زندگیش چسبیده
تنهایی
گاهی اوقات فکر می کنم این لغت بار منفی داره
چرا که برای من یاد آور واژه هایی مثل غربت
جدایی، متارکه ،بایکت و ... است
کسانی عقیده دارند تنهایی یک واژه ی مثبت است
توضیح دادن در این مورد کلید قفل مغز منو می طلبه
مغزم قفل کرده
لب هام هنوز گاهی می لرزه
ساق پاهام که زمانی قوی و سرزنده بود کرخت و سبک شده
مطلبم درمورد تنهایی رو نخونده فرض کنید
تنهایی حسی هست مثل حسی که شاید این صخره داشته باشه
خیلی بده وقتی این جمله مثل یک قطعه موسیقی تو ذهنته
یه دمپایی فروش هم محکمتر از من به زندگیش چسبیده