Monday, February 27, 2006

یبوست

من دچار یبوست هیجانی شده ام

Wednesday, February 22, 2006

باخ

چيزيم نيست. من فقط کمي غمگينم و نمي دونم چرا همه ي آهنگاي دوست داشتني باخ رو بايد تو راديو پيام اونم تو تاکسي اونم وقتي که دارم ميرم بشنوم . وقتي داري برمي گردي اگه همچين بلايي سرت بياد مي توني بري خونه و خودتو پرت کني رو تختت لبتو بچسبوني به بالشت يا هوا رو ببوسي.اين جا سرزمين خفقان و نفرته اين جا جايي نيست که لايق هيچ انساني باشه .اين جا يا آسيب ميزني يا آسيب مي بيني .دارم فکر مي کنم من که از تمام ايران يه اتاق دوازده متري بيشتر ندارم چرا بايد وطن پرست باشم دخترکم. دلم داره آتيش ميگيره.ديدن مچ هاي تو کافي بود که براي هميشه از خون متنفر باشم.من متاسفم . من به جاي همه متاسفم. من متاسفم

Saturday, February 18, 2006

پیغمبران معجزه و نفرت

هر چه بيشتر منتظر بموني بيشتر عادت مي کني که احمقانه
به خود بباوراني که اين وضع طبيعي ست. آن وقت يک روز کسي که کمي از ديگران باهوشتر به نظر مي رسد
واين دليل نميشود که باهوشتر هم باشد مي آيد و مي گويد آيا تو منتظر چيزي هستي تا اتفاق بيفتد
بعد تو فکر مي کني زده است توي خال با اين تفاوت که هميشه همه يادشان مي رود به جاي چيز بگويند معجزه
خال تو به نشانه رفته پس راز تو هم فاش شده
و ديگر چيزي نداري که آن باهوش کشف کند.چون معتادانه به اين بازي من مرموزم خو گرفته اي
تا اين که مايوسانه متوجه ميشوي که کسي ديگر آدم هاي مرموز را دوست ندارد
زمانه
مي چرخد و کسي ديگر حوصله بازي بيا مرا پيدا کن را نداردما روي مبل هاي راحتي خانه مان مينشينيم و منتظريم که معجزه اي اتفاق بيفتد . ما در انتظار بهترين
روز زندگيمان پير مي شويم .آن روز بايد بيايد و تازه بعد از اين که همه چيز را مرتب کرد مارا بغل کند و بگذارد
جايي که قرار است باشيم . حالا مي خواهد کافه تريا باشد يا تابوت چوب بلوط
من دوست دارم ساعت ها با تو قدم بزنم و خدا مي داند اين يک ذره هم معني دوست داشتن تو را نمي دهد
من فقط قدم ها را دوست دارم . پاهايي که در کنار من راه مي روند و نق نمي زنند. پاهايي که در کنار من
مسافت ها را طي مي کنند و به ساعتشان نگاه نمي کنند. من دوست دارم ساعت ها در کنار تو بنشينم و دستان تو را بگيرم
خدا مي داند که من دستان تو را بيش از دست کشم دوست ندارم. و مثل جانور خونخواري گرماي دستان تو را
مي مکم چون هيچ کس واقعا اهميت نمي دهد شومينه اش دوستش دارد يا نه
اما دقيقا مي دانم در اين زمانه آدم بايد منت پاهاي خودش را هم بکشد چه برسد نازپاهاي ديگري
ميدانم آدم هر ماه قبض شومينه اش را ميدهد چه برسد بهاي گرماي دستان تو
بعد از اولين هماغوشيش ترجيح مي دهد همان جا در آغوش طرفش جان دهد تا اين که بلند شود و فردا دوباره همان کار را کند
و دوباره فردا و دوباره فردا و يک روز ترجيح بدهد بگويد من هميشه از تو متنفر بوده ام و شروع کند به پاک کردن جاي بوسه ها و آب دهان و اشک ها
و از آن به بعد از تمام آهنگ هايي که با تو شنيده است متنفر باشد و مثل آدمهاي منگ دچار اين توهم شود که تمام
آهنگ هاي ناب دنيا را در آغوش تو شنيده است پس ديگر چيزي براي لذت چشيدن وجود نداردنمي داندچرا اما مطمئن است که از صداي گنجشک ها متنفرست. نمي داند چرا اما به ياد دارد روزي که با صداي گنجشک ها از خواب
پريد به آغوش تو چسبيده بود.و روزي که بهار بود و روزي که همه چيز به طرز تهوع انگيزي سبز و تازه و بودار بود
نيمي از داراييهاي من تحفه هاي تو اند که هيچ وقت نابود نشده اند و هيچ وقت نميشوند
.گاهي اوقات فکر مي کنم تو نمي تواني يک خيال يا يک خاطره باشي . تو مثل يک ضايعه به گوشه اي از
مغز من چسبيده اي . مثل يه جوش يا يک غده گوشتي که دلم مي خواهد با دستم انگولکش کنم. اما دستم توي سرم نمي رود دلم مي خواهد موهاي سرم را بتراشم و به تو نزديک شوم
.گاهي آن قدر از تو مي گويم تا ديگران خسته شوند. آنقدر دنبال اسپري قديمي و دمده تو
مي گردم تا يک فاسد شده اش را پيدا کنم
آنوقت به ياد مي آورم که واقعا از آن روز ها گذشته و تو بايد پسر بزرگي شده باشيهمان يک عکست را بزرگ و کوچک و رنگي و سياه سفيد مي کنم که که چي؟ که چيزي تغيير نکندفقط تو بزرگ و بزرگتر شوي .و سرم و تمام مغزم تبديل به يک غده ي عقده اي بزرگ شود
گاهي آدم مي ماند که اين جماعت با چه چيز هاي مسخره اي زنده هستند. من هم با کلي چيز هاي مسخره زنده هستم
مثل عکس هاي بچه که بگذارم به درو ديوار اتاقم.من آنقدر نامردم که بين بچه ها هم فرق مي گذارم
بچه هاي لوس و خيلي ماماني را دوست ندارم
بچه هايي را که حسابي خوشگل مي شوند تا در معرض نمايش باشند
يا اين که عقده هاي بچه گي مادرانشان را ارضاء کنند آن وقت بيايند روي جلد مجله ها ي خانواده سبز را دوست ندارم بچه هايي را که لباسهاي سکسي بزرگتر ها را بپوشند دوست ندارم
و کلي
چيز هاي ديگر
حالا تو هي گلويت را جر بده که من عقده ي حاملگي دارم.نه .
من از آن مدل آدم هام که هر چه بيشتر مي گذرد بيشتر متوجه
ميشوم که به دنيا آوردن يک بچه در اين دنيا يعني جنايتاما از رشد بچه ها لذت مي برم . از نقاشي کردن بچه ها . از طرز فکر کردن بچه ها از لباس هاي بچه ها . از کتاب هاي بچه ها . از نوشته هايشان
بچه ها يعني موجودات پر استعداد و خارق العاده که هميشه بايد منتظر يک کار جالب از آن ها باشي بچه ها يعني تجربه کردن و ياد گرفتن و هزاران کار شگفت انگيز . بچه ها يعني کشف کردن
بچه ها يعني لذت نابغه بودن . بچه ها يعني با يک نقاشي کسي را به شگفتي واداري ،اما هيچ کس نمي تواند مطمئن باشد اين کارها چقدر براي خود بچه جالب باشد. هميشه ما يک کاري مي کنيم که بچه آخرش ناراضي هست
اين جايش بد است.ما نگرانيم اما بچه نگراني ما را در مورد خودش درک نمي کند. و آن وقت پانزده سال بعد ميشويم ديکتاتوريا ميشويم مادر املي يا ميشويم آن کسي که گه خورده و بچه را به دنيا آورده
من نمي خواهم کسي رو توبيخ کنم . از بچه گي خودم هم گله اي ندارم
هر غلطي که مي خواستم در بچه گي ام کرده ام
مثل خيلي ها هم عقده ي ميکروسکوپ يا خرس پشمالو را ندارم
خوب بگذريم
من با اين کشف بزرگ که چشم هايم با پشت چشم آبي کمي قابل تحمل تر است يک هفته زندگي مي کنم
يا با اين حقيقت که يکي بگويد دست خطت قشنگ است
من هميشه دنبال اين هستم تا بهانه اي مدت شاد بودن مرا افزايش دهد رواني نيستم. ديوانه نيستم. هميشه آدم منطقي بوده ام.البته نمي شود گفت رواني بودن ضد منطق است حالا خيلي هم دوست داري و توي گلويت مانده است به من بگو رواني . مرا چه باک است ؟ کاش همه ي مردم دنيا رواني بودند ولي مثل من بودند
من هميشه توانسته ام از چيزي که مي خواهم لذت ببرمهميشه دقيقا از چيزي که مي خواستم لذت برده ام
ولي چيز هايي بوده که من مي خواستم از آن ها لذت ببرم و هيچ وقت نبوده اند بي ادب نيستم
اما مي توانم اداي بي ادب ها را در بياورم. و اين کار را مي کنم
مي توانم در حضور تو چيزي باشم که دختر هاي ديگر نيستند و اين دقيقا همان است که شما پسرها
يا از آن متنفريد يا سرسختانه طالب آنيد
دستانم يخ ميزند و عجيب است که همه ي شما با کمي مکث مي خواهيد دستان مرا گرم
کنيد و تنها کاري که نمي کنيد گرم کردن دستان من است
من حس مي کنم دستانم حتي به عنوان يک عضو جنسي هم
ارزش ندارد.من به دندان هاي تو حساس ميشوم چون مي دانم
يک روز مي خواهم ببوسمشان. و تو ؟ خدا مي داند
خداوندا! من در حال گدايي چه چيز از شما هستم؟
گدايي که بها مي پردازد .گدايي که به تکه نان با منتي شاکر است گدايي که خودش را مي پوشاند تا چهره اش شبيه التماس نباشد. من چه چيزي را از شما ها گدايي مي کنماين طبيعت مرموز وحشتناک شما چيست که مرا به سوي خودش ميکشد
اين طبيعتي که فقط سرخورده گي دارد . فقط منت و آزرده گي. معجزه ي لبهاي شما چيست. معجزه ي دندان ها و پلک هاي شما . معجزه ي آغوش شما چيست
شما پيغمبران معجزه و نفرتيد

Tuesday, February 14, 2006

آمين

آري . خداي بزرگ توانا
.من امشب مي خواهم برده وار به پاهاي تو بيفتم و اعتراف کنم من هيچ نيستم
حق با توست و من آخر نفهميدم مرا از خون بسته آفريدي يا از گل
حق با توست که من بند ه اي بي ارزشم که يا بايد در راه تو بکشم يا در راه تو کشته شوم
.و خدا مي داند من هيچ کدام از اين دو را نمي خواهم
خداي بزرگ توانا.به بندگان خودت رحم کن. به ما رحم کن
ما پست و جاهليم .ما نادانيم و خانه هايمان را با گل و چوب مي سازيم
.ما احمقيم چون پول نداريم تا وسايل زندگي بخريم
.ما بيشعور و کافريم چون حقوق انساني برابر مي خواهيم
.به ما رحم کن . ما را به راه راست هدايت کن
.آمين

تو به استراحت نياز داري

شده تا حالا يکي بزنه تو گوشت ولي تو بغلش کني و بش بگي آرووم باش . آرووم باش. من مي دونم از يه چيزي ناراحتي . من مي دونم خيلي در عذابي . مي دونم منتظر يه جرقه اي که گريه کني . آرووم باش . آرووم باش .شده يکي بزنه دو تا ليوانو پرت کنه به ديوار ولي تو به جاي فحش کاري بغلش کني و بگي . خودتو کنترل کن. همه چيز درست ميشه. درست ميشه . صبر کن. تو به استراحت نياز داري.من خونه رو ساکت نگه مي دارم تا تو بخوابي . مي خواي يه دوش آب گرم بگيري ؟ مي خواي بشيني با من حرف بزني ؟ شده تا حالا ؟ شده؟

Thursday, February 09, 2006

ملاقات

نصف شب از درد و سوزش دماغم بيدار شدم. البته گذشته از اون جيش هم داشتم ، اتفاقا بعدش هم متوجه شدم گرسنه ام. هااااااااااام شير داغو بيسکوييت قهوه دار.بعد تو آيينه ديدم دماغم تبديل به توده ي متورم ملتهب سوزاني شده چيزي تو مايه هاي شفتالو . البته چشمام هم دست کمي از اون نداشت . درست مث وقتي دو سه ساعت گريه عصبي کرده باشي. گوشم کيپ شده بود و با قلپ قلپ آب دهنم که فرو مي دادم گلوم مي سوخت.کاملا مشخص بود که دو سه ساعت ديگه بيشتر زنده نيستم و با شروع صبح مث جسد رو کاناپه ي پذيرايي مي افتم و هر دو ساعت يه بار آب نمکي رو که قراره قرقره بشه غورت مي دم. ديروز قبل از اين که بيام پيشت دو نخ سيگار و يه کبريت خريدم. از اون سيگارايي که دختراي تازه کار هميشه مي خرن واسه اينکه اسمش راحته : پين. خريدم چون احمقانه فکر مي کردم لازم ميشه. بعد که تو رو ديدم هر دو رو تو جيب کتم شکستم چون تو اصلا به اونا نيازي نداشتي. گاهي وقتا آدم از بيان حساساتش عاجزه .اون وقت مث من يه عالمه کادو و چيز ميز مي خره و واسه تو مياره، که شايد حداقل دو سه ساعتي با خوندن دو تا دستورالعمل مصرف پشت جنسا و کادو ها سرگرم بشيم و اين ساعتاي دردناک بگذره.آرزوتو برام شرح دادي . و من متوجه شدم خدايا کل پروژه ي تحقق آرزوي تو سه چار ميليون بيشترخرج نداره. خرجش از يه جشن عروسي هم کمتره. يه نقطه روي شقيقم داره تند تند ميزنه.سوراخ سمت راست دماغم غير فعال شده و داره کيپ ميشه .تمام زحمت تنفس و ادامه ي حيات افتاده گردن سوراخ سمت چپي. تعداد عطسه هام داره به صورت لگاريتمي زياد ميشه. پرسيدي مي خواي شبو پيش من بموني . گفتم دلم
مي خواد ولي نمي تونم. طي تحقيقات سر انگشتي که به عمل آوردم متوجه شده ام من از انجام نزديک به هشتاد درصد از اونچه که دلم مي خواد ناتوانم.سرانگشتام به من معترض شده اند که مي تونن از عهده ي حسابايي از اين مشکل تر هم بر بيان.فاصله ي من تا ليوان شيرم به متر هم نميرسه ولي نمي دونم چرا با اين که دوست دارم شير بخورم تا سوزش گلوم کمتر بشه دستمو دراز نمي کنم و اونو بر نميدارم. شايد واسه بعضي کارا انگيزه ي مهمتري غير از غريزه وجود داره.تازه گيها هر کي مي خواد در مورد فلسفه صحبت کنه ياد خدا مي افته . وقتي مي خواديه حرف جالب بزنه از سکس مي گه. و ما آدما هممون مطمئنيم اين طرف مقابل ماست که داره جهانو به گند ميکشه.دارم به آکواريومم نگاه مي کنم و مي گم اين واقعا قابل لمسه که انسان رقصو از طبيعت الهام گرفته از اين جهت مي گم که ما هي هاي من درست مث بالرين هايي مي مونن که تو آب مي رقصن.معذرت مي خوام چون امشب خيلي احساساتيم اون قدر که حاضرم آدامس دهني تو رو بخورم. فقط اينو نوشتم که احساستم يه کم تخليه بشه البته اصراري نداشتم بگم من به اون بدي هم که فکر مي کني نيستم

Saturday, February 04, 2006

دروغ

دروغ گفتن آدمای ناشی مث سیگار کشیدنشونه. با یه پک سیگار تمام بدنشون بو می گیره

فرار

من و نیوشا دزدیده شدیم و انداخته شدیم توی یه اتاق کوچیک کا ه گلی که مثل یه نماز خونه ی کوچیک بود. . سه تا زن دیگه هم او نجا بودن . صورتشون از بیماری زخمی شده بود . به یکیشون نزدیک شدم . و چشمامو دوختم تو چشماش . خواستم به زخمای صورتش دست بزنم که نیوشا داد زد . دست نزن . دست نزن . مدت ها می گذشت و تنها شکنجه ای که به ما می دادن نگه داشتنمون تو اون دخمه بود و دیگه هیچی . نه کتک کاری نه فحش و ناسزا.زن ها تمام مدت به دیوار روبرو زل زده بودن و من نیوشا رو نوازش می کردم تا نوازش و عواطف انسانی یادمون نداره.. به محض این که یه نقشه فرار تو ذهنمون جرقه می زد اونا پی می بردن و تمام را ها ی فرار رو از نو چک می کردن و غیر قابل استفاده می کردن. به این نتیجه ی دردناک رسیده بودیم که اونا فکر ما رو می خونن . و دنبال راهی می گشتیم که بدون فکر کردن راهی برای فرار پیدا کنیم . نیوشا در جریان حل کردن این معما دیوانه شد. حرف نمی زد و فقط اشک می ریخت.من لباشو با دستام از هم باز می کردم و زبونمو می کشیدم رو دندوناش ولی دندوناش به هم قفل شده بود .یه روز منو بردن بیرون. توی یه پارک جنگلی . یه مرد همرا ه من بود . لاغر اندام و کمی زشت . منو برد به یه بازار محلی . و گفت هر چی می خوای بردار.من دیدم هیچی زیر لباسم نیست . گشتم دنبال یه سوتین.گفت بذار اندازه ی سینه هاتو بگیرم و لباسمو زد بالا . من گریه کردم و گفتم تو رو خدا . یه کم دستشو کشید رو سینه هام بعد ولم کرد . من چند تا لباس زیر هم واسه نیوشا برداشتم. چند تا آدامس خرسی و مسواک و خمیر دندون . توی راه برگشت جولوی من راه می رفت و به اطراف نگاه می کرد . به نظر می رسید بابت من نگران نیست یا اینکه یه نیروی جادویی داره که می تونه از فرار من جلوگیری کنه.و من فرار کردم بدون این که اون به خودش زحمت بده دنبال من بدوه یا داد و فریاد کنه.من از جاهایی گذشتم که توصیفشون سخته . همش آب . پله های قدیمی و لجن .وقتی به یه شهر رسیدم که نزدیکای غروب بود . وارد یه خونه شدم که درش باز بود.یه زن اون جا بود که داشت با تلفن حرف می زد . من بش گفتم :من اسمم ناشاست . و من و دوستم یه جایی این نزدیکی زندانی شدیم. من می خوام یه تلفن به خونم بزنم.زن گوشی دستش بود و با خنده ی موزیانه ای به من خیره شده بود و به اون طرف خط می گفت: آره این جاست . الان رسید

Wednesday, February 01, 2006

ترمیناتور یک

من دیشب سرم درد می کرد . یعنی سرم درد می کرد واسه بحث
بعد از شام هر کی نشست یه گوشه . مامان و بابا کنار هم .آبجی کوچیکه و داداش هم روبروی هم
منم داشتم نرم نرمک طوری که به عضلاتم فشار ناگهانی وارد نشه میز شامو جمع می کردم
یکی از این تلویزیونای خارج داشت یه مسابقه پخش می کرد . شرکت کننده ها دو تا پسر جوون بودن . مجری هم یه دختر جوون .گمونم ایتالیایی بودن.دیدم دوربین رفت رو سینه های دختر. بعد اومد پایین
و از ساق پاهاش تا جایی که دامن کوتا هش بود بالا اومد. با غر غر گفتم نمی دونم یه مسابقه ی ساده چه ربطی به لنگ و پاچه ی دخترا داره؟
داداش می گفت ببین باید با یه چیزی مسابقه رو مهیج کرد یا نه. ایجاد تنوع
گفتم شما مردا چرا هر وقت پای تنوع وسط میاد یادتون به پستون زن میوفته؟
گفت ببین این یه اصله . تو هم بخوای نخوای یه روز همین کارو می کنی . هر کسی هم یه جوری این کارو می کنه. یعنی از جذابیتش استفاده می کنه. یا مانتوی کوتاه می پوشه یا این جوری . و تاکید کرد تو هم یه روز همین کارو خواهی کرد واسه اینکه بخوای نخوای این جذابیته توئه که اصله
گفتم باشه.هر کس این کارو کرد تو برو باهاش حال کن و این بحثو تموم کردم
از دیروز حرسم گرفته . احساس می کنم دارم با یه بیگانه زندگی می کنم